خدایا امشب مهمانم باش
ب صرف یک قهوه ی تلخ..
وقتش رسیده است طعم دنیایت را بدانی
دنیایم مثل اتوبوس های شهر شده
غصه ها یکی یکی سوار میشوند
و من راننده ام ک داد میزنم :
سوار نشوید جا نیست ..
این روزا بغض هایم سیب میشوند ..درخت سیب میدهند
ریشه میدوانند در گلویی ک توان فریاد زدن ندارد
درخت سیب میکارند در گلویم..
دردم مهربانیست ..دردم عشقیست ک لیاقتش را ندارند ..و حیف از منِ بی عار
دردهایم را ب دریا میریزم
چ صیدی کنند صیادان فردا از ماهی های دق کرده ..
مینشینم دردهایم را ب اسمان میسپارم
و خدا بخیر کند بارانهای پیش رو را...
اهای سهراب ..دیگر قایق جواب نیست
باید کشتی ساخت ...مانند من تنها زیاد است..
پیشانیم چسپیدن ب سینه ایی را می خواهد و چشمانم خیس کردن پیراهنی را...عجب بغض پر توقعی دارم
من امروز...
بعضی ها شب می میرند و بعضی ها روز.. خدایا من شبانه روز میمیرم...
می گذرد..اما دق می دهد تا بگذرد
معلومه ک حالم خرابه نه؟
خیلی خراب ...خیلی
پ.ن: نیاز ب دعاهاتون..
#انتشار در اینده