می روم
اشک در چشمانم ...
همچون باتلاقی که تشنه جاری شدن است،
انتظار میکشد!
بغضی سنگین ،
سراسر گلویم را به تسخیر خود در آورده!
با دستانی که نا گزیر میلرزد،
چمدانی که پر ازهیچ ، پر از ناکامی بوده را،،، دوباره میبندم!
آری میروم....!آری میروم....!
از این دیار !
با زخمی عمیق و سوزان از خاطراتی ..... که نمیخواهم ، نمیخواهم
هیچ گاه التیام یابد،
آری میروم !

 

شاید ی روز تو همین روزا ..تصمیم بگیرم دیگه ایران نباشم..

دور بشم..انقدر دور ک هر چیزی و ک میبینم درد نکشم..

جایی ک از هیچ چیزش هیچ خاطره ای نداشته باشم.‌.

شاید برم..تنها..

خیلی وقته ک تنهایی رو انتخاب کردم..

ی چیزایی مانع رفتنم میشه اما..

وقتی ب بعدش فکر میکنم اروم میشم‌‌...

خودم تنهایی..ارومم میکنه‌‌..

شاید دوای دردایی ک چند ساله دارم میکشم همین باشه...

شب خداحافظیم ...باید شب جالبی باشه:)

وقتی همه شون و دونه دونه از ذهنم و زندگیم خط میزنم..

وقتی تو هوایی نفس میکشم ک اونا نمیکشن..

وقتی اونا رو با خودشون تنها میزارم..

بیش از حد ارومم میکنه