دیشب داشتم فکر میکردم
من و تو چ خاطره های دیگه ای باهم داریم..:)
یاد ماه رمضون چند سال پیش افتادم :)
اون سالی ک خاله باباهامون افطار دعوتمون کرد..
همه دور هم جمع بودیم
یادمه تابستون بود
اما دم افطار هوا تقریبا خنک بود..
تو تیشرت صورتی روشن پوشیده بودی
منم شال مشکی زرشکی سرم کرده بودم:)
با دخترا تو حیاط وایساده بودیم و داشتیم میخندیدیم
بین خنده هامون سنگینی نگاهی و حس کردم
سرم و اوردم بالا و تورو دیدم..
درحالی ک دستات و تکیه گاه بدنت کرده بودی
دستات و روی میله های تراس طبقه بالا گذاشته بودی
هوا تاریک شده بود اما این دلیل نمیشه ک چشمات و تو اون لحظه ندیده باشم:)
ی جور خاصی خیره شده بودی
توقع داشتم وقتی مچ نگاهت و گرفتم ..چشم برداری ازم
اما برعکس..خیره نگاهم کردی:)
رفتم تو واحد طبقه پایین ...روب روی ایینه اتاق خواب وایسادم..انگار آشفته بودم..ی لبخند کوتاه نشست رو لبم..
.....
جدیدا وقتی باهام حرف میزنی خیلی خیره نگاه میکنی
نه اینکه دوست نداشته باشما ...نه..فقط من تحمل نگاهای خیرت و ندارم:)
دیدی نگاهم و میگیرم..؟چون طاقت ندارم اینجوری نگام کنی..
نظر لطفا :)♡