داره بارون میاد لعنتی :)
لعنتی داره بارون میاد و من
یاد اون روز افتادم...
یاد اون روزی ک شر شر بارون میومد و مامانت اینا رفتن تو ماشین تو ام قرار بود بری جلوی در کنار من و مامانم وایساده بودی
ولی الکی با خنده دست تکون دادی بهشون ک یعنی شما برین من پیش اینا میمونم:)
اخرشم با خنده سویشرتت و گرفتی رو سرت و بدو بدو رفتی تو ماشین
از پشت شیشه دست تکون دادنات ..:)
یا اون سالی ک خیلی سرد بود ..عید بود و همه شام خونه شما بودیم..
من تو اتاق لباسم و عوض کرده بودم اما هنوز شالم و سرم نکرده بودم
جلوی موهام و با بابلیس فر کرده بودم یادته.. ؟
اومدی تو اتاق ی چیزی برداری یهو موندی نگاهمون بهم افتاد
من سریع شالم و سر کردم و با خنده گفتم ی اهمی اوهومی چیزی
تو با خنده چشمات و زیر انداختی گفتی ببخشید و رفتی از اتاق بیرون:)
دوباره خاطره ها داره یادم میاد..برخلاف دیروز ک از ذهنم فرار میکردن..
سیزده امسال قرار بود با بابام و عموم و عزیز بریم دور بزنیم
جلوی در وایسادیم و عمو کوچیکمون اومد پایین و گفت تو ام بالایی
تو دلم ذوق کردم اما نزاشتم بابام بفهمه خدا خدا میکردم خندم نگیره خخ
اومدی جلوی در...من تو ماشین بودم خم شدی و بهم سلام کردی
ی جور خاصی سلام کردی:)با لبخند جوابت و دادم
پشت ns عمو نشستی ک خودت و بهم نشون بدی
پشت ماشینمون میومدی ..موهام پریشون ریخته بود رو صورتم
تو پارک من و تو وعمو رفتیم قدم بزنیم
عمو از قصد مارو تنها گذاشت و رفت خوراکی بخره
من ی جا نشستم و تو خودت و با تاب دادن ابجیم مشغول کردی
فکر کنم هردومون منتظر حرف از طرف مقابل بودیم
بعدا فهمیدم عمو از قصد این کارو کرده :) خخ
یا اون روزی ک خونه عزیز بهم گفتی گوشیت و بده ببینم چ جوریه
بهت دادم ..دستت خورد ب دکمه آن گوشی
لعنتی من همون دیروزش عکس خودم و گذاشته بودم
بکگراند ..ی جوری نگاهش کردی..زیر چشمی
ولی من فهمیدم...
بارون اومد کلی خاطره ب یادم اورد :)
هنوزم داره بارون میاد ...انگار این خاطره ها تمومی ندارن..
نظر پلیز ♡