دارم به جای بدِ قصه می رسم..
دیگر تحمل و طاقت ، تمام شد


وقتی به لحظه آخر رسیدم و
وقتی نگاهم حُسنِ ختام شد
حالم شبیه دانه تسبیح گشته و
چشمم به بازی نخ می خورد فریب
جای دروغ ودشنه تزویر بر دلم
آری ،شبیه زخم کریهِ جُزام شد
پاداش قلب رئوفم جهنم است
آتش درون وجودم بپاست باز
حسرت به دور تنم چنبریده 
من هرگز آدم قبلی نمی شوم

نمی دانم کدام پایه از هزاران پایه ی میزِ "بودنم" را کوتاه میخ کرده

ام، ک لنگ می زند مدام. کج می شود مدام. می ریزد تمامِ آنچه با

دقت و ذوق چیده بودم رویش و گند می خورد ب تمام آنچه در سر

داشتم و زهر می شود هر چه در دل داشتم و هوار می شود تمام

باورهای کاشته شده ام روی ذهنِ شکستنیِ من ... لعنت به هر چه پایه

و تراز و لنگش های مدام...
 

کاش می شد همه چیز را روی "زمین" پهن کرد!
 

"میز" هرچه باشد روی هواست و ترس از لنگ زدن های گاه و بی گاه و مدام، خفه ات می کند مدام.

گاهی لال میشود آدم

حرف دارد ..ولی...

کلمه ندارد 

حـــرفـــــ هــای نــاگفتــه ام را

مـی شــود در سکــوتــی جــای داد

و مـــن مــانده ام کــه چگـــونـــه

اینهمـــه سکـوتـــــ را در دلـی خستـــه بگنجــانــم!

دمش گرم...!

باران را میگویم..

ب شانه ام زد و گفت:خسته شدی!!امروز را استراحت کن.!

من ب جایت میبارم ..