میدونی...؟

فکرم آشفته است و نمی دانم به چه فکر می کنم... نمی دانم چگونه فکر کنم... چطور شروع کنم به مرتب کردنش... روزها می گذرند اما تنها چیزی که برایم اهمیتی ندارد انگار، همین تمام شدن این روزهاست... اصلا شاید منتظرم که تمام شوند و من ببینم که چگونه خواهم شد... شاید خود را پیدا کردم... نمی دانم!

زمان آتش است ،من چشیده ام

گذرا نیست.

ثانیه به ثانیه اش می سوزاند..

و تا به شعله ات نکشد نمی گذرد.

توچه میدانی...

از شبهایی که دنیا دور سرم می چرخید...

اما من .....

تو چه میدانی...

از روزهایی که بغض های دنیا برای من می ترکیدند...

ومن بی توجه با تمام وجود برای تو می خندیدم...؟!

تو چه میدانی...

پ.ن:میدونی بن بست زندگی کجاست ؟

جایی که نه حق خواستن داری

نه توانایی فراموش کردن..

 

 

#مخاطبش کیوت نیست 

مخاطب هیچ کدوم از نوشته هام اون نیست پس لطفا با این تفکر اعصابم و بهم نریزید