تصویرت را در آب دیدم ، آمدم در آغوشت بگیرم غرق شدم...
لیز بود لب دریای نگاهت..سُر خوردم و چه زیبا غرق میشدم..
آرام در عطش تو... می دانستی و چ با هوس از درخت شعرهایت
پرتقال می چیدی برای من...
و من نیستم !!
من ساحل نشین چشمان تو بودم و ..کاش میدانستی برای داشتنت...
دلی را ب دریا زدم ،ک از آب واهمه داشت..
میخندی و برایت مهم نیست … ای دریغ
من آن نهنگی ام که به ساحل کشانده ای
مرا بپوش از چشمهای بیپروا..مرا غرق کن در تلاطم آغوشت
آن چنان ک از تو..به هیچ ساحلی نرسم..
دریا نام دیگر چشم های توست
جان کندن در اعماق آب
شکل پر تشنج بیقراری من
ای ریشه شیرین درد ای سهم نداشته من از تمام خوشبختی
ک دست هایم جز ب آغوش کشیدن حسرت تو
بر ماهیچه های گرم هیچ خواهشی گشوده نمی شود
در این سرگردانیِ همچون جنازه ای بر آب هزار بار هم ک تکه پاره شوم
دوباره می خواهمت من آن فانوس های چشمک زن دور و نزدیک را هیچ می بینم
تو هم این زورق های عیاش پسند تفریحی را هیچ ببین
هیچ هیچ هیچ و ب این فکر کن ک یک قایق سرگردان کاغذی
جز فرو رفتن در ورطه آبی تو مگر سرنوشت دیگری هم دارد؟