همبازیه کودکی هایم...
بیا چشمهایمان راببندیم
و برویم به روزهای
سقف های کاه گلی
من از اسارت این سنگهای بی احساس می ترسم ...
دست مرا بگیر
و
ببر به روزهای چکمه های پلاستیکی
همان هایی که شیرینی پوشیدنشان را
هیچ جای دنیا نخواهم یافت.......
دلم برای لالایی بی بی بی تاب بی تاب است
برای کرسی گرمش
از سردیه این چهار دیواری های اجباری بیزارم........
بیا برویم
تو تفنگ هایت را بردار
من عروسک هایم را
تو برو به جنگ سختی ها
من هم موهای عروسک هایم را
یک دل سیر می بافم .........
از جنگ که برگشتی
عروسک هایم را که خواب کردم
لباسهایت را می شویم
پوتین های پلاستیکی ات را واکس می زنم
عصر که شد می نشینیم لب حوض
توحافظ بخوان
من هم چای می ریزم وهی عاشقترت می شوم
یادم باشد
تو عاشق بودی و حسود
یادم باشد
نامه هایت را زیر گلدان شمعدانی می گذاشتی
یادم باشد
تو هم یادت باشد.......
قول می دهم
انجا که رفتیم دیگر کفش های مادرم را پا نکنم
تو هم قول بده هی نگویی پس کی بزرگ می شویم .....
راستی
ما کی بزرگ شدیم
کی از یاد عروسک هایمان رفتیم
کی لبخند هایمان گناه شد
کی دستهایمان نامحرم
کی نگاه هایمان هرزه شد
من که باتو تا اخر دنیا امده بودم ..........
با کفش هایی که هیچ وقت اندازه ام نبود ...
*بزرگتر که میشوی ، غصه هایت زودتر از خودت قد میکشند...
و لبخندهایت را در آلبوم کودکیت جا میگذاری...
و ناخواسته وارد دنیای لبخندهای مصنوعی میشوی ....
شاید بزرگ شدن آن اتفاقی نبود که انتظارش را می کشیدیم ....
راستی خدا
دلم هوای دیروز را کرده
هوای روزهای کودکی را
دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم
آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد
... دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم
الفبای زندگی را
میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند
دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان
هر چه میخواهید بکشید
این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو
دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم
آن را نچینم
دلم میخواهد …
می شود باز هم کودک شد؟؟
راستی خدا!
دلم فردا هوای امروز را می کند...
چ قدرزود گذشت....