کی بوی شادی خواهد امد...؟!
چند وقتیست قلبم را سراسر مه گرفته...خدایا کی بوی شادی خواهد آمد؟
یاد گرفته ام ک با ادمها همانگونه باشم ک هستند و گاهی،همانقدر بد...سرد و تلخ....
خدایا!ب قلب خود چ بگویم؟بگویم کی بوی شادی خواهد آمد...
بگویم کی کسی می آید ک تکه هایش را جمع کند و آرام آرام ب هم بچسباند؟چ بگویم ب قلبی ک دیگر نمی کوبد...
کی بوی شادی ب مشام قلبی می رسد ک ب شاخ و برگ باورهایش تبر زدند...
مگر قرار نبود شادی من تمام خواسته اش باشد؟
پس....چگونه اینگونه شد...چرا با اتش نگاهش قلبی را سوزاند ک آتش عشقش همیشه در آن شعله می کشید ...
نمی تواند شاد باشد دلی ک تنها دلخوشی اش... داشتن او بود...
حرفهایش دروغ بود چشمانش چه؟! ان دو گوی قهوه ای هم ...دروغگو بودند؟
خدایا امشب میهمانم باش...ب صرف یک قهوه ی تلخ...وقتش رسیده است طعم دنیایت را بدانی...شاید حرفهای من و تو ب درازا کشید..
کسی چ میداند! بالاخره دلخوری ها کم نیست...
دخترم اما...دلم از هزاران مرد مردتر است...میشکند...دم نمی زند....
کسی نمیداند قلب من از جنس شیشه است!مگر شیشه وسیله ی بازیست؟ ادم با شیشه بازی میکند؟این همه اسباب بازی...دل چرا؟
قلب....چیزی ب اسم قلب درسینه ی من هست؟دیوار هایش...رنگ ماتم گرفته اند...عزای چ کسی را گرفته است ..این قلب نا آرام ؟!
عزای کسی ک ریشه های شادی را در این قلب خشکاند؟
خدایا کی شادی در قلب این بنده ی حقیر را می زند....
بچه ها نوشته ی خودمه
شاید شنیده باشید ک قبلا
فیک و وانشاتم مینوشتم
این یکی از نوشته های معمولیمه
نوشته های خفنم و نمیزارم
چون میخوام کتابشون کنم
البته شاید اینم اضافه کردم
دوست دارم نظرتون و بدونم
چ طور بود؟