میخوام ی چیزی و براتون تعریف کنم

تابستون سال هشتم ما خونمون و عوض کردیم 

و اومدیم اینجا البته بازم مدرسه قبلیم رفتم.

من قرار بود برم نهم 

و ی دختر دیگه ام تو ساختمونمون بود  اونم میخواست بره هفتم.

پدربزرگش قرار بود این ساختمون و بسازه ک فوت شد و عموهاش این کارو کردن.

بابام گفت اینا ادمای خوبین 

ما هیم وقت با همسایه رفت و امد نمیکردیم 

اما بابام گفت اینا خوبن و برین و بیایین

من و مامانم دوست نداشتیم .

من وقتی از دور ب اون دختر و مادرش نگاه کردم 

ب شکل بدی دیدمشون انگار ذاتشون و دیدم 

مثل روباه...عین واقعیته

کم کم رفت و امد کردیم و من گفتم برای اولین بار تو شناخت ادما اشتباه کردم .اینا ک خیلی خوب و مهربونن.

اما من درست فکر کرده بودم

مادر دختره هم خیلی با من جور شد و میگفت اولین باری ک دیدمت

 

گفتم خیلی خوشگله باید حتما واسه یکی از فامیلامون بگیریمش

ی روز من خونشون بودم پشت تلفن با یکی حرف میزد هی میگفت اره خاله انقدر نازه .گوشی و دوست پسرم نداره

من قکر نمیکردم ب من ربط داشته باشه

ولی نگو داشته واسه پسر خواهرش از من میگفته 

این و بعدش فهمیدم ک اومد کنارم نشست و عکسش و نشون داد .گفت پسر خواهرمه 

گفتم خب؟گفت ببین چ خوشگله

گفتم مبارک مامانش باشه

ب من اشاره کرد گفت مبارک زنش باشه.

من چشمام گرد شد .از اونجایی ک همه چیز و ب مامانم میگم اینم گفتم و مامانم بهش گفت ک چرا فکر دختر من و خراب میکنی .

پسره هر روز زنگ میزد ب خالش و حال من و میپرسید 

ی روز ما قربونی کردیم عید قربون بود 

ب پسره زنگ زد و گفت ک بیاد 

منم تو حیاط بودم 

فهمیدم میخواد بیاد رفتم خونمون 

بعدش فکر کردم اومد و رفت بالا 

مامانمم گفت برن ب بابام چاقو رو بدم ببره تیز کنه .منم رفتم حیاط

نگو پسره جلوی در بود تازه اومد تو 

من با دختره خیلی جور بودم .پشت ب پسره محکم زدم ت  پیشونیم و ی چیزایی ب دختره گفتم .

پسره اکمد از کنارم رد شد خداشاهده اصلا نگاهش نکردم

چشمام فقط پایین بود 

اما شب ک یخچالمون جا واسه گوشتا نداشت .چمد تاش و بردم بالا همسایمون ک بهش میگفتم خاله بزاره تو یخچال

اونم من و کشید تو و گفت خوشت اومد؟گفتم از چی؟

گفت از ****دیگه؟

گفتم من اصلد ندیدمش 

نظری ندارم .اون برگشت گفت اون از تو خیلی خوشش اومده .فقط شرطش اینه چادر بپوشی چون با چادر بودی گفت خیلی بهت میاد .

من گفتم بره بابااا عمراااا

گفت ب اون خوشگلی حاضر نیستی ب خاطرش چادر بپوشی؟

گفتم نه .منم کم چیزی نیستم .عمرا این کارو کنم

خندید و گفت شوخی کردم.

بعلم کرد و گفت مبارکه عروس خودمون شدی .

خلاصه ...

پسره عکسای پروفایلم و تو گوشی خالش نگاه میکرد 

گاهی میومد زیر پنجره اتاقم تو بارون میموند ک من از پنجره نگاش کنم اما من این کارو نکردم

اینجور ادمی نیستم...

ب خالش گفته بود تو اخر هیچ کاری نمیکنی

بریم تو راهرو من ببینمش گفته بو  نمیشه

پای ایفون حرف بزنم گفته بود نه 

باباش هست و نمیشه کلا

زنه صد بار گفت بیا با گوشی من باهاش حرف بزن اما من این کارو نکردم.

مادرش و خواهرش ب بهانه ی الکی اومون خونمون برای دیدن من .

حتی وقتی روصه داشتیم خیلی از فامیلاشون اومدن 

و هی مثل ندید بدیدا من و نشون میدادن و با لبخند صحبت میکردن.

منک بعدا ب زنه گفتم خاله فامیلاتون خیلی ضایعن 

آبروم جلوی فامیلامون رفت

خلاصه ک خیلی گیر بودن

از اون طرف خاله ی زنه اومد خونشون منم با دختره داشتم درس کار میکردم ‌.گفت چقدر خوشگلی چند سالته گفنم ممنون ۱۵ .گفت  اگه ۱۸ سالت بود دستت و میگرفتم و میبردم میزاشتم تو دست پسرم

گفتتم حتما فکر کردین منم میومدم؟

گفت نمیومدی ؟گفتم نه من هنوز بچه ام

.....

اونا با ما بد کردن 

این قصیه های خواستگاری ب کنار 

اونا میخواستن زندگیمون و ب هم بریزن

خیلی اتفاقات برامون افتاد و روزای بدی داشتم اما خداروشکر حل شد 

ما ام قطع رابطه ‌ردیم 

اونا الکی از من و مامانم واسه بابام حرف میبردن 

ک پشت سرش حزف زدیم از اونم ب ما 

و خیلی چیزای دیگه ک نمیخوام یادم بیاد ....

بعد از ۴ سال قطع رابطه هنوزم میخوان ک با ما دوست بشن و در ارتباط باشن اما ما پا نمیدیم

صد بار تاحالا جلومون و گرفتن ک ما نگفتیم ما فلان کار  نکردیم و...

اما ما مطمینیم

امروزم خواهر اون دختره عوضی با گوشی همون دختره 

پیام داده ب گوشی مامانم.

آخه تو گوشی من و مامانم مسدود بودن حالا ک دختره گوشی خریده بو اون پیام میدن 

و مثلا اون خواهرش ک ۹ سالشه با ابچی ۷ ساله من دوسته 

ی پیامایی داد ک اعصابم بهم ریخت و اینطوری جواب اادم

درسته بچس اما حرفای گنده تر از دهنش زد

حالم از کل خانوادشون ب هم میخوره ...

خیلی خوبی کردیم بهشون اما اونا بدی و د  حقمون تموم کردن.

پسره رو چند باری دیدم اما محل سگ ندادم.